زندگی که قهوه ای نیست، تو داری قهوه ای می بینیش. بس که زبانت تلخ است. بس که فکرت بد است. آسمان بالای سرت را نگاه کن ، آبی است به چه قشنگی. زمین زیر پایت را ببین. سبز است، مثل مخمل سبز. دستت را دراز کن از ظرف میوه بردار و بخور. لیموی زرد، پرتقال نارنجی، انار سرخ .
به من نگاه کن، به دیگران نگاه کن. خیال نکن. نگاه کن. تقریبا هرجای زندگی که نگاه کنی قشنگ است. قشنگ تر از نبودنش است. حالا تو دوست داری توی دل و چشم و سرت، پر از آتش و چرک و خون آبه باشد؟ چرا؟ حیف تو نیست؟ حیف زندگی نیست؟
Tuesday, March 6, 2007
Sunday, February 25, 2007
Subscribe to:
Posts (Atom)